سفارش تبلیغ
صبا ویژن
(جمعه 85/9/10 ساعت 7:35 صبح)

کسی می داند
که من همیشه باز می گردم
مثل نامه ای بی نشانی و تمبر
کسی می داند
که من همیشه باز می گردم
به همین صندوق پستی
که در جلوی خانه ای سوخته
برای تثبیت همه ی پشیمانی هایم
نصب کرده اند. 

 

فردا دوباره سبز،
خورشید می دمد
ای آن که در تباهی دستان تیره اش
فریاد می زنی
مشتاق بودنی،
این جا کویر مرز گذرگاه بودن است.
فردا دوباره سبز،
خورشید می دمد
بر پشت پلک های فروخفتگان مست.
هر لحظه زندگی
یک مرز دیگر است.

 

در سر انگشتان من
تنها خدا بود
که بر روی سیم ساز
می رقصید
تا صدای هق هق تارم
تلنگری باشد
بر قامت جوانه ای که دیر رسیده بود

 

بگذار اعتراف کنم !!
تو نیستی همه غریبه اند؛
آشنائیشان را به رخ بیگانگیم میکشند
و من به نرمی عبور یک قاصدک ...
از سرانگشتان لطیف یک پونه وحشی از کنارشان می گذرم
و با مهری از جنس نیاز به پنجره ای از نسل دلهای شکستنی
با سرخی غروب یک انتظار ناب آمدنت را نقاشی میکنم وخدا
بی صدا به تو الهام می کند که آن دخترک که پائیز دیوانه اش
کردی دیگر نزدیکست هوای تکرار قصه مجنون در بیابان
سرگردانی به سرش بزند و تو می آیی و با اشارتی می پرسی؛
مگر من چقدر دیر کردم که تو دوباره ....

 

 

 

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من ؛نه اینکه مرا شکل تازه نیست
من از تو مینویسم و کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزلهای من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی تو را کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دلخوشی خوابها کم است
خون هرآن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بهار کم است؟!

 

 

 

 





لیست کل یادداشت های این وبلاگ ?
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 31 بازدید
    بازدید دیروز: 0
    کل بازدیدها: 10514 بازدید
  • درباره من
  • مطالب بایگانی شده
  • اشتراک در خبرنامه
  •