امشب دوباره آسمان دل من ابری است.نمیدانم که به ارتکاب کدامین گناه
باید اینگونه مجازات شوم.لبهای خشکیده من چندیست که در حسرت
خندیدن شب را صبح می کنند .
دیگر خسته شده ام از این زندگی تکراری از این روزگار یکنواخت.هر شب به
امید اینکه فردا را قدری متفاوت تر از قبل آغاز کنم به خواب می روم.
ولی افسوس!
افسوس که فردا نیز می آید و می رود.روزها از پس هم عبور می کنند وبرای
پیوستن به شب از هم پیشی می گیرند.
در حالی که هنوز در حسرت کودکی به سر می بری نوجوانی از راه می رسد
وتا چشم بر هم زنی جوانی.جوانی هم در گذر تاریخ جای خود را به پیری
می دهد و آنجاست که دیگر راه گریزی به گذشته وجود ندارد.
لحظه ای که رفت برای همیشه می رود و هیچگاه نمی توانی دقائق از دست
رفته زندگی ات را باز پس گیری.
وقتی قدم به این دنیای فانی گذاشتی تو تنها کسی بودی که گریه می کردی
و بقیه می خندیدند.سعی کن جوری زندگی کنی که وقتی رفتی تنها تو
بخندی و بقیه گریه کنند.
سخن هفته:دنیا دو روز است.یک روز عاشق می شوی و روز دیگر در غم
عشق از دست رفته ات از این دنیا خواهی رفت...
به روی کاغذ آوردمت با رنگی از مداد رنگی های زندگیم در ??/?/??
|