کسی می داند
که من همیشه باز می گردم
مثل نامه ای بی نشانی و تمبر
کسی می داند
که من همیشه باز می گردم
به همین صندوق پستی
که در جلوی خانه ای سوخته
برای تثبیت همه ی پشیمانی هایم
نصب کرده اند.
فردا دوباره سبز،
خورشید می دمد
ای آن که در تباهی دستان تیره اش
فریاد می زنی
مشتاق بودنی،
این جا کویر مرز گذرگاه بودن است.
فردا دوباره سبز،
خورشید می دمد
بر پشت پلک های فروخفتگان مست.
هر لحظه زندگی
یک مرز دیگر است.
در سر انگشتان من
تنها خدا بود
که بر روی سیم ساز
می رقصید
تا صدای هق هق تارم
تلنگری باشد
بر قامت جوانه ای که دیر رسیده بود
.
بگذار اعتراف کنم !!
تو نیستی همه غریبه اند؛
آشنائیشان را به رخ بیگانگیم میکشند
و من به نرمی عبور یک قاصدک ...
از سرانگشتان لطیف یک پونه وحشی از کنارشان می گذرم
و با مهری از جنس نیاز به پنجره ای از نسل دلهای شکستنی
با سرخی غروب یک انتظار ناب آمدنت را نقاشی میکنم وخدا
بی صدا به تو الهام می کند که آن دخترک که پائیز دیوانه اش
کردی دیگر نزدیکست هوای تکرار قصه مجنون در بیابان
سرگردانی به سرش بزند و تو می آیی و با اشارتی می پرسی؛
مگر من چقدر دیر کردم که تو دوباره ....
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من ؛نه اینکه مرا شکل تازه نیست
من از تو مینویسم و کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزلهای من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی تو را کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دلخوشی خوابها کم است
خون هرآن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بهار کم است؟!
|
من پذیرفتم شکست قلب دور اندیش را
منرا
خیال کردم یه عمر با من می مونه
گمون کردم واسم یه هم زبونه
نگفته بود پی یه عشق دیگس
تا تحقیر بشمو دل بسوزونه
نگفت به فکر فرصتی دوبارست
برای دل بریدن فکر چارس
نگفت به فکر تحقیر نگام و شکستن غروری پاره پارم
حالا به مرگ من راضی نمی شه
می خواد جون بکنم واسش همیشه
به اون ظالم بگین نفرین این دل
تا زندم به راه زندگیشه
درسته کولی و بی کس و کارم
ولی واسه خودم خدایی دارم
برای دیدن روز عذابت
دارم ثانیه ها رو می شمارم
|
|
من امشب از تنهایی خویش
سفر کردم رها شدم
من امشب با خودم نیستم
با تو هستم
من امشب با خودم عهد بستم
به روی برگ دفترم چیزی نوشتم
تو را انتظار میکشم
من امشب صبر دارم
من امشب چون سنگ استوارم
من امشب از تنهایی خویش
سفر کردم رها شدم
من امشب عهد بستم
|
|
عشق یعنی مستس و دیوانگی عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی دیده بر در دوختن عشق یعنی در فراغش سوختن
عشق یعنی انتظار و انتظار عشق یعنی هر چه بینی عکس یار
عشق یعنی شاعر دل سوخته عشق یعنی آتش افروخته
عشق یعنی با گلی گفتن سخن عشق خون لاله پر چمن
عشق یعنی یک نسیم یک نماز عشق یعنی عالمی راز و نیاز
عشق یعنی قطره و دریا شدن عشق یعنی همچو من شیدا شدن
عشق یعنی قطعه شعر نا تمام عشق یعنی بهترین حسن خیام
|
|
فقط یک ایین وجود دارد
آیین عشق
فقط یک زبان وجود دارد
زبان دل
|